به وبلاگ کویر تک ستاره خور خوش آمديد

عضويت در وبلاگ
منوي اصلي
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفایل
موضوعات
اس ام اس عاشقانه
اس ام اس جوک
اس ام اس رحلت حضرت محمد(ص)
اس ام اس شهادت امام رضا(ع)
ضرب المثل
مناسبات
داستان
حدیث
اس ام اس بوسه
اس ام اس زمستونی
غزلیات حافظ
اس ام اس تبریک تولد
اس ام اس فلسفی
اس ام اس اربعین
اس ام اس با موضوع خداوند
اس ام اس تبریک ولادت امام موسی کاظم
اس ام اس آموزنده
اس ام اس سربازی
اس ام اس سرکاری
محرم
اس ام اس های تبریک کریسمس
اس ام اس یلدا
شعر
امام حسین (ع)
امام زمان
اس ام اس ماه محرم و عزاداری امام حسین (ع)
اس ام اس عید غدیر خم
اس ام اس مخصوص امام زمان و روز جمعه
عکس خور
اس ام اس ضد حال
اس ام اس دلتنگی
اس ام اس دوست دارم
اس ام اس تبریک عید نوروز
اس ام اس چهار شنبه سوری
اس ام اس سیزده بدر
اس ام اس شهادت حضرت فاطمه(س)
اس ام اس شب بخیر
اس ام اس خداحافظی و جدایی
اس ام اس روز معلم
اس ام اس شب امتحان
اس ام اس روز مادر
اس ام اس تبریک سالگرد ازدواج
اس ام اس روز مرد
اضافات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 502
بازدید کل : 91763
تعداد مطالب : 276
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

آخرین مطالب
طراح قالب

Template By: NazTarin.Com

تبلیغات

و ان یكاد........

بسم الله الرحمن الرحیم

و ان یكاد الذین كفروا لیز لقونك

با بصارهم لماسمعوا ذكر

و یقولون انه لمجنون و ما هو

الا ذكر للعالمین

اللهم صل علی محمد و آل محمد

و عجل فرجهم

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:33 | |
قصه عشق

سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی میدونه عشق یعنی چی؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس به یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه میکردن.

ناگهان عسل یکی از بچه های کلاس اروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو

چشاش جمع شده بود....

عسل سه روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید.

بغض عسل ترکید و شروع کرد به گریه کردن . معلم اون دید و گفت:

عسل جان تو جواب بده دخترم عشق چیه ؟

عسل با چشمای قرمز و پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟

دوباره یه نیشخند زد و گفت: عشق....ببینم خانم معلم شما تا بحال کسی رو دیدی که بهت بگه

عشق چیه؟

معلم مکث کرد و جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم.

عسل گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا معنی عشق رو خوب

درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید.

و ادامه داد : من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم

که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره به جز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم . برای

یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه . گریه های شبانه به دور از چشم بقیه

به طوری که بالشم خیس میشد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیزی و هر کسی حاضر بودم

هر کاری بزایش بکنم هر کاری.....

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مد ت پیش فهمیدم اون حتی قبل از

اینکه من عاشقش باشم عاشقم بوده... چه روزای قشنگی بود اس ام اس بازی های شبانه

صحبت های یواشکی ما با هم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب هم دیگه رو

دوست داشتیم وهر کاری برای هم میکردیم من چن بار دستشو گرفتم یعنی اون دست من گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی

همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون

زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم میگفت که دیگه طاقت ندارم و موضوع

رو به پدرم گفت . پدرم از این موضوع خیلی ناراحت شد و فکر نمی کرد توی این مدت بین ما

یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود . پدرم میخواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم

نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو بزنه رفتم جلوی دست پرم و گفتم :پدر منو بزن اونو ول کن

خواهش میکنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم برو اون گفت عسل من نمی تونم بذارم که بجای

من تو رو بزنه من با دستم اونو به یه طرف هل دادم و گفتم به خاطر من برو.....

اون رفت و پدرم منو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو به خاطر

راحتیش تحمل کنی.بعد اون روز عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو تو زندگیمون

راه ندیم اون رفت از اون روز به بعد کسی ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد

که توش نوشته شده بود:

عسل عزیزم من همیشه تو رو دوست داشتم و دارم من تا اخرین ثانیه ی عمرم به عهدم وفا میکنم

و منتظرت می مونم شاید ما تو این دنیا به هم نرسیم ولی بون عاشقا تو اون دنیا به هم میرسن

پس من زودتر میرم اونجا منتظرت می مونم خدانگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو......

عسل که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت :خب خانم معلم گمان میکنم

جوابم واضح بود. معلم هم که به شدت گریه میکرد گفت: اره دخترم میتونی بشینی.

عسل به بچه ها نگاه کرد همه داشتند گریه میکردند ناگهان در باز شد و ناظم داخل کلاس شد

و گفت:پدرو مادر عسل اومدن دنبال عسل برای ختم مراسم یکی از بستگان .

عسل بلند شد و گفت :چه کسی؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان.

دستهای عسل شروع کر به لرزیدن .پاهاش ذیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و

بلند نشد ....

اره عسل قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش و من مطمئنم اون و تا توی اون دنیا به هم

رسیدن.....

عسل همیشه این شعرو تکرار میکرد:

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد اغاز کسی باش که پایان تو باشد

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:32 | |
داستان یک عشق معصوم


آن روز برای دیدن یک دوست به آن منطقه تهران رفته بودم؛ محلهای اعیان نشین که حتی با نگاه کردن به در و دیوار و آسفلات کف خیابان و درختهای پیادهرو و آب زللا داخل جویهایش نیز به راحتی میشد تشخیص داد که ساکنین این محله جزو «از ما بهتران» هستند! یعنی اینکه بسیار ثروتمند و متمول بودند. آنگونه که داخل حیاط هر خانه ویلایی در آن خیابان فرعی – گاهی اوقات ‫– دو برابر تعداد افراد یک خانواده اتومبیل وجود داشت؛ ‫آن هم نه از این ماشین هایی که من و شما سوار میشویم و بابت داشتنشان احساس خوشبختی هم میکنیم! در ‫چنین محلهای اگر کسی «پرشیا» و ۵۰۴و…ازاین قبیل ماشینها سوار میشد، اگر همسایه ها با دیده تحقیر نگاهش نمیکردند، یقینًا در گوش یکدیگر اینچنین نجوا میکردند که؛ «فلانی ورشکست شده؟!»

این توضیح تمثیل گونه را از این جهت دادم تا بدانید ‫واقعه اصلی این «داستان زندگی» در کدام منطقه تهران ‫رخ داده است. حالا چرا و چگونه بنده ناپرهیزی کرده و گذارم به چنین منطقه ای افتاده بود، دلیلش به همان دوست برمیگردد که درابتدا نوشتم برای دیدنش به آن محله رفته بودم. «نادر» از دوستان خیلی قدیمی ام بود، از بچه های دوران دبیرستان و از جمع رفقای پشت نیمکت کلاس ‫(که معمولًا جز وماندنیترین رفقای هر کسی محسوب میشوند)آری،من و نادر نیز چهار سال آخر دبیرستان را پشت یک نیمکت گذرانده و با هم دیپلم گرفته بودیم. ‫پس از پایان دبیرستان اما، دست روزگارجدایمان کرد؛من ‫راهی خدمت سربازی و جبهه شدم و بعد هم دانشگاه، اما ‫«نادر» بلافاصله وارد بازار شد تا در کنار یکی از دوستان پدر مرحومش مشغول دلالی در بازارشود.جالب این بود که هم من او را نصیحت میکردم که؛ «تا خدمت نکنی که نمیتونی موفق شوی؟» و هم او مرا نصیحت میکرد: ‫«کی میره خدمت؟ مطمئن باش چند سال بعد یک قانون ‫میگذارند و معاف میشیم…، بهتره تو هم بیای توی بازار و…» اما نه من توانستم او را قانع کنم و نه او در این کار موفق شد! اینطوری بود که مسیرزندگی مان کاملًام جزا شد. بعدها – حدود پنج سلا بعد از دیپلم – از دوستان مشترک که او را دیده بودند شنیدم که نادر در «بازار لاستیک» مشغول واسطهگری و خرید و فروش شده و… دیگر از او ‫خبری نداشتم تا بیست و هفت سلا بعد… یعنی تا مهرماه

‫۱۳۸۷ که جهت خریدن لاستیک برای ماشینم به بورس این حرفه رفتم. همینطور مشغول چرخیدن در مغازهها ‫ ‫و پرسیدن قیمت بودم. در حلای که توان و زور جیبم ‫اجازه نمیداد لاستیک درجه ۱ بخرم و لذا دنبال جنس ‫متوسط بودم و به همین منظور وارد یک مغازه بزرگ شدم و همین که از فروشنده قیمت یک جفت لاستیک را پرسیدم، صدایی از کنج مغازه به گوشم رسید: «به آدمهای بیمعرفت لاستیک نمیفروشیم» سربرگرداندم. گوینده ‫این جمله مردی همسن و سال خودم بود که یقین داشتم چهرهاش آشناست، اما او را به جا نمیآوردم، ولی همین ‫که خندید و گودی روی چانهاش به چشم آمد گفتم «نادر…؟» و او هم خندید و جلو آمد و آغوش گشودیم و گپ و گفت گو کردیم. و زنده کردن خاطره ها و خوردن چای و پرس ‫و جو در مورد بقیه همدورهها و…، تا اینکه دیدم دارد دیر میشود و خواستم خداحافظی کنم که نادر پرسید: «مگه ‫لاستیک نمیخواستی؟» ازآنجایی که میدانستم چه اتفاقی میافتد گفتم نه! اما نادر که مثل همان دوران جوانی سمج و بدپیله بود، گیر سه پیچ داد و یک جفت لاستیک علای گذاشت جلوی رویم؛ که قیمتشان دو برابر مقداری بود که من کنار گذاشته بودم! انگار رنگم پریده بود که خودشم متوجه شد و باخنده گفت: «این کادوی یک رفیق قدیمیه… نمیخوای که دستم رو رد کنی؟» نمیدانستم چه بگویم. البته وقتی فهمیدم که جز آن مغازه، هشت مغازه بزرگ دیگر در آن خیابان متعلق به نادر است کمی خیالم باشم! اینگونه بود که لاستیکها را قبول کردم و بعد هم ‫آدرس و تلفن منزلش را گرفتم و… یک هفته بعد درحالی که کادویی نزدیک به قیمت لاستیکها در دست داشتم (از شما چه پنهان که ارزانتراز قیمت لاستیکها بود)برای ‫دیدنش به آن منطقه اعیان نشین رفتم و تازه متوجه شدم که وضع نادر چقدر خوب است. همینطور که خیابان را ‫بالا میرفتم و دنبال پلاک ۷۳ میگشتم، در این فکر بودم که اگر به توصیه ۲۷ سال قبل نادر گوش داده بودم چه بسا ‫من هم الان صاحب یکی از همین خانه ها بودم! مشغول مقایسه وضعیت خودم و نادر بودم که ابتدا صدای فریاد و ناگهان صدای شکسته شدن شیشه یک پنجره در طبقه دوم یک خانه قصرمانند توجهم را جلب کرد. ناخودآگاه و از ‫روی غریزه – یا به قول همسرم از روی فضولی – همان ‫چیزی میشنوم یا نه. ابتدا صدای داد و فریادهای چند نفر ‫به گوش رسید که چون با هم حرف میزدند جملات ‫واضح نبود، تا اینکه فریاد رسای مردی بلند شد که همه را وادار به سکوت کرد: «بسیار خب… حالا که با زبان آدم نمیشه رام ات کرد،حرف آخر را میگم؛ تو بخوای و نخوای باید عروس «تاج لاملوک» بشی… در غیر اینصورت و به … خودت میدونی «پانتهآ» که من ‫یا روح پدرم رو قسم نمیخورم یا هرچی بگم بهش عمل میکنم،پس باز هم به خاک اون خدابیامرز قسم میخورم که نمیگذارم تو با «مسعود» ازدواج کنی… یا زن «کامران» میشی یا زن هیچکس…»

چند لحظه ای سکوت حاکم بود تا بالاخره صدای ‫دخترجوانی سکوت راَ ترک داد که گفت:«آره…راست میگی پدر… شما وقتی خاک و روح آقابزرگ را قسم بخورین از حرفتون برنمیگردین اما… اما من کاری میکنم که تا آخر عمر پشیمون بشین…»

دوباره صدای گفتگوها درهم شد و من هم آماده رفتن بودم که بار دیگرصدای فریادی به گوش رسید؛ این فریاد اما نه مانند صدای قبلی از روی عصبانیت، که بیشتر«فریاد وحشت و ترس» بود! سر بالا کردم تا ببینم چه خبر است و… که یکمرتبه دیدم چیزی روی هوا دارد پایین میآید، نیاز به دقت نبود (که فرصتاش نیز نبود) از بال بال زدن پر روسری که روی هوا چرخ میخورد تشخیص دادم که دختری جوان است (و لابد همان پانته آ؟ ) تمام این ‫ گشودیم و مشاهدات و فکر کردنها و حدس زدنها شاید کمتر از دو ثانیه به طول انجامید و تا آمدم به خود بیایم،دختر جوان مانند یک توپ بزرگ کف پیاده رو «سنگ چین شده» و مقابل آن خانه «شبیه به قصر» سقوط کرد؛ فاصلهام با او حدود ۱۰ متر بود و من نیز مانند ده، دوازده نفر عابر پیاده یا همسایه هایی که آن اطراف بودند، پا تند کردم تا بالای سر دختر جوان برسم، اما هنوز چند گام بیشتر برنداشته بودم که از فریاد مردمی که کنارم بودند و از رد نگاهشان به آسمان متوجه شدم که اتفاق دیگری دارد بالای سرم رخ میدهد؛ سر که بالا کردم عین صحنه چند ثانیه قبل را درحال تکرار دیدم؛ یکنفر دیگر نیز خود را از پنجره پایین انداخته بود؛ نیاز به تفکر نبود، چرا که به راحتی میشد حدس زد نفر دومی که خود را پایین انداخته کیست صحنه عجیبی خلق شده بود؛ به فاصله کمتر از یک متر دو جوان که دقیقه ای قبل در مورد آنها بحث و بگو و مگو در جریان بود، چند لحظه قبل خود راپایین انداخته بودند و حالا درحالی که خون تمام بدنشان را پر کرده بود، دستهایشان را بسوی هم دراز کردند و…!

لحظه ای بعد چنان شلوغ شد که هیچکس به هیچکس نبود، از یکطرف انبوه جمعیت بالای سر پیکر دو جوان ‫(که بهنظر میرسیدنفس های آخر را دارند میکشند)جمع شده بود، و از سوی دیگر و به فاصله چند ثانیه، حدود ده نفر از اعضای آن خانواده از داخل خانه «قصرمانند»بیرون زدند؛ زنی میان سال جیغ میکشید، مردی جوان با وحشت ایستاده بود و نگاه میکرد،زنی جوان بالای سر دو جوان له شده که رسید از حلا رفت و نقش زمین شد. و چند مرد و ‫زن دیگر که همگی گنگ و گیج شده بودند و… و سرانجام مردی میان سال از راه رسید که با حضورش، همه سکوت کردند و منتظر ماندند. مطمئن بودم او همان مردی است که دقیقه ای قبل «روح پدرش»را قسم خورده بود! مردآمد و به آرامی بالای سر پسر جوان توقف کرد، سپس قدمی دیگر برداشت و کنار جسم خرد شده دخترش نشست و درحالی که به سختی تلاش میکرد بغضاش را پنهان کند زمزمه کرد: «دخترم…پانته آ…چیکارکردی بابا…» بعد هم بغضاش شکست و هم غرورش و هم خودش که مچاله شد و سر دختر جوان را در آغوش کشید و به سختی هق هق کرد و… نفهمیدم چند ثانیه گذشت تا صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید و بعد هم دو آمبولانس کنار جمعیت توقف کردند. یکی از مسوولان آمبولانس وقتی آن دو جوان را دید، رو به دستیارش کرد و گفت: «فکر نمیکنم هیچکدام زنده بمانند… با این حال زودترسوارشون کنیم وراه بیفتیم…»

همچنان گیج ومنگ کنارجمعیت ایستاده بودم.حتی موقعی که آمبولانسها راه افتادند و تمامی اعضای آن خانواده نیز با اتومبیلهای مدل به مدل و رنگ وارنگشان پشت سر آمبولانسها رفتند و حتی هنگامی که جمعیت نیز کم کم متفرق شد، من همچنان بهت زده ایستاده بودم! ‫نمیدانم چرا. شاید به این علت که تا آن موقع چنین صحنهای ندیده بودم… شاید هم به این دلیل که تا آن روز خودکشی کردن دو جوان را – آن هم به این شکل ‫– مشاهده نکرده بودم و…

‫- محسن..

سرکه برگرداندم «نادر» را دیدم که گفت: «کجایی ‫مرد… سه مرتبه صدات کردم…؟» انگار خودش پاسخ ‫سولاش را گرفت که ادامه داد: «عجب صحنه تلخی بود… ‫من یک دقیقه قبل ازدخترم شنیدم و آمدم…اما تو انگار از اول اینجا بودی…آره؟» با تکان دادن سر پاسخش ‫را دادم و او که متوجه بهتم شده بود دیگر پیدا بود که همسر مهربانش «هایده» و پسر و ‫دختر جوانش «شاهین و شادی» نیز حوصله پذیرایی ندارند؛ مثل خودم که روحیه سلامو علیکهم نداشتم! به همین خاطر و برخلاف استخر نشستیم. هرپنج نفرسکوت کردیم تا بالاخره من رو به نادرکردم و پرسیدم: ‫«میشناختیشون؟ میدونی ماجراشون چی بود؟» نادر به علامت «نه» سر تکان داد و بعد گردنش را بطرف دخترش کج کرد و ادامه داد: «ولی شادی میشناختشون… الان هم آنجابود…توی خونهشون…»بااشتیاق روبه شادی که ‫دانشجوی سال اول بود کردم و پرسیدم: «شادی جان… حوصله اش رو داری در موردشون حرف بزنی؟ البته اگر بگی «نه» موقعیتت رو درک میکنم عمو…»

شادی اما (که در همان دیداراول از زبان نادرشنیده بودم که خواننده اطلاعات هفتگی است و داستان زندگی را هم میخواند) درحالی که به شدت اشک میریخت ‫گفت: «یعنی میخوای زندگیشون رو بنویسی عمو؟» زل زدم به چشمان معصومشو گفتم:«اول میخوام کنجکاوی خودم برطرف بشه، بعد هم – اگر تو صلاح دیدی – و موقعیت اجازه داد آره… شاید چاپش کردم…» شادی اشکهایش را پاک کردوگفت: «براتون تعریف ‫میکنم… اما تا موقعی که نگفتم «لطفًا» چاپ نکنین… این کاررومیکنی عمو؟» به اوقول دادم که پای قولم میایستم ‫و شادی نیز شروع به گفتن کرد… تشکرکرد و گفت: « ماجرای «پانتهآ ‫من و «پانتهآ» تا پارسال در یک مدرسه همکلاس ‫بودیم و خیلی هم صمیمی شدیم. واسه همین بعد از مدرسه که من راهی دانشگاه شدم و «پانتهآ» قرارشد با پسر ‫تاج الملوک خانم(که دخترعمه پدرش بود)ازدواج کند و بره خارج، باز هم با همدیگه ارتباط داشتیم و سنگ صبور هم بودیم. از همان روز اول هم پانتهآ دوست نداشت زن ‫«کامران» بشه، میگفت «هیز» و چشم ناپاکه… میگفت خیلی پولداره، حتی از خانواده خودشان (که ثروتمند ‫هستند)نیزوضعش بهتره،اما پانتهآ میگفت از آن مردهای خوشگذران است که اهل کثافتکاریه… واسه همین پانتهآ ‫همیشه میگفت از روی ناچاری داره با کامران ازدواج ‫میکنه، اما از حدود هفت ماه قبل یک مرتبه همه چیزعوض شد؛ یعنی ازموقعی که پدر «پانتهآ»به درخواست داماد ‫آیندهاش «کامران» یک معلم زبان برای دخترش پیدا کرد تا وقتی او به کانادا میره مشکل حرف زدن نداشته باشه. معلم خصوصی پانتهآ نیز پسر یکی ازکارگرهای کارخانه پدرش بود؛ «مسعود» دانشجوی سال آخر کامپیوتر بود و ‫در عین حال زبان انگلیسی اش آنقدر فول بود که شاگرد خصوصیهای زیادی داشت. واسه همین پدر « پانتهآ» او ‫را به منزلشان آورد تا دخترش را درس بدهد اما…، پانتهآ میگفت، ازهمان نگاه اول محبت مسعود به دلم نشست.. همین که شبیه بچه پولدارهای فامیل ما نبود و موقع درس ‫دادن حتی به من نگاه نمیکرد، کافی بود تا بهش علاقهمند بشم…امامسعود به این سادگی دلش را نباخت، خیلی سعی کرد به پانتهآ بفهماند که آن دو برای هم ساخته نشدهاند! اما نشد، یعنی پانتهآ قبول نکرد، بعد هم آنقدر به مسعود محبت کرد تا یکروز مسعود بهش گفته بود: «من خیلی سخت عاشق میشم… اما حالا که عاشقت شدم به این سادگی عقب نمیکشم!» و این آغاز ماجرا بود؛ وقتی پدر پانتهآ ازقضیه بو برد، هرکار از دستش ساخته بود انجام ‫داد تا این دو به هم نرسند؛ پدر مسعود را تهدید به اخراج کرد،از مسعود به اتهام دزدی در منزلشان شکایت کرد، داد او را کتک زدند و…،از آنطرف هم پانتهآ هرکاری میکرد تا پدرش را به ازدواج او و مسعود راضی کند موفق نمیشد! ‫او همیشه به من میگفت: «پدرم آنقدر لجباز و یکدنده ‫است که وقتی حرفی را بزنه، اگر آسمان هم به زمین بیاد از حرفش برنمیگرده!» با این حال طفلکی خیلی امیدوار ‫بود که دل پدرش به رحم بیاد و… تا اینکه یکساعت قبل « پانتهآ» بهم تلفن زد و خواهش کرد که CDآهنگهای ‫«فرهادخواننده»را برایش ببرم…من هم برایش بردمو ‫نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که یک مرتبه پدر پانتهآ وارد شد،درحالی که مسعود را هم–درحلایکه لباسهایش پاره وصورتش کبودبود–به همراهداشت؛ پیدا بود که پدر پانتهآ حسابی مسعود را زده و مجبورش ‫کرده که بیاد و در حضور دخترش بگه که حاضره درقبلا ‫دریافت ۱۰ میلیون تومان،عشقش رافراموش کنه! معلوم ‫بود که مسعود بیچاره را مجبور کرده اند،اما مسعود که یک عاشق واقعی بود، برخلاف انتظار پدر پانتهآ، یک مرتبه ‫ایستاد و گفت: «پدرت به من گفته یا ۱۰ میلیون بهم میده ‫تا از تو دست بکشم، یا اینکه بلایی سرم میاره که مجبور ‫باشم تو را رها کنم…» این را گفت و رو به پدر پانتهآ کرد و ‫گفت: «حتی اگر منو سر ببرین هم از پانتهآ نمیگذرم…» ‫اینجا بود که پدر پانتهآ زد به سیم آخر و به دخترش گفت: ‫«تو باید زن کامران «پسر تاج الملوک» بشی و… و به روح پدرش قسم خورد که نمیگذاره او با مسعود ازدواج کنه…»دراین لحظه من چهره پانتهآ را دیدم و فهمیدم که باور کرده پدرش به او و مسعود اجازه ازدواج نمیده! ‫واسه همین به او گفت کاری میکنم که تا آخر عمر عذاب بکشی…،و بعد درمیان بهت همه اعضای خانواده اش ‫یکمرتبه رفت پای پنجره طبقه دوم و خودش را پرتاب کرد پایین!برای چند ثانیه همه مبهوت شده ‫بودند…، انگار همه خشکشون زده بود و… که ناگهان مسعود هم از جا برخاست و رفت کنار پنجره و رو به آن مرد ظلام گفت: «تقاص خون من و پانتهآ رو واگذار میکنم به خداوند» و قبل ازاینکه کسی بتونه جلویش رابگیرد خودش ‫را انداخت پایین و…»

شادی دیگر نتوانست ادامه بدهد و ‫رفت توی اتاق. حالا مادرش داشت اشک ‫میریخت. نمیدانستم چه کنم…؟ اما آنجا ‫ماندنم خیلی عذابآور بود؛ نادر هم این را پذیرفت و داشتم از خانه شان خارج میشدم که شادی از پشت پنجره صدایم کرد و گفت:«عمو یادتون نره…وقتش که رسید بهتون خبرمیدم چه زمانی زندگینامه مسعود و پانتهآ را چاپ کنین…»

سر تکان دادم و خداحافظی کردم و رفتم.

هفت ماه گذشت.

درست ظهر روز نهم فروردین بود که تلفنم زنگ ‫خورد.گوشی را که برداشتم صدای دختر جوانی به گوشم ‫رسید که خندید و گفت: «سلام عمو… لابد فکر کردین ‫من هم مثل بابام بدقولم؟!» شناختمش و خندیدم و پاسخ ‫دادم: «تو یک شاخه گل قشنگی شادی جان!»

گفت : اگه دوست دارین ماجرا پانته آ ‫و مسعود» را بنویسین، بعد از ظهر رأس ساعت ۵ – نه زودتر و نه دیرتر–اینجا ،یعنی دم خونه ما باشین!» بی هیچ ‫پرسش و توضیحی قبول کردم و گوشی را گذاشتم و کم کم آماده شدم و ساعت۴ بعدازظهر راه افتادم تا مبادا دیر برسم؛ که زود هم رسیدم. اما «شادی» تا ساعت ۵ حرفی نزد و رأس ۵ عصر گفت: «حالا بیا بریم بیرون عمو» و بعد همراه او و «نادر» از خانه زدیم بیرون و با شادی تا دم پارک کوچک محلشان رفتیم و آنجا که رسیدیم او گوشه ای رانشانم داد و گفت: «ببین عمو…» رد انگشتش را نگاه کردم و صحنهای را دیدم که فقط اشکم را در آورد؛ پانته آ ومسعود داشتند قدم میزدند، اما نه آن « پانتهآ و مسعود» که هفت ماه قبل دیده بودم، مسعود که جوانی۲۵ ساله بود، بخاطر اینکه با طرف چپ بدنش سقوط کرده بود،دست چپ و پای چپش فلج شده و چشم چپاش نیز بیناییاش را از دست داده بود و لذا چاره ای نداشت جز اینکه با ویلچر راه برود! کنارش نیز پانتهآ ایستاده بود اما… اما کدام پانتهآ؟ او که دختری بیست و یک ساله بود، بخاطر اینکه ازناحیه سربه زمین خورده ومشاعرش را کاملًا از دست داده تبدیل به یک مجنون بی آزار شده بود، نه کسی را میشناخت و نه با کسی حرف میزد و…فقط یک جمله را به زبان میآورد: «مسعود بریم قدم بزنیم؟» شادی اینها را توضیح داد و در ادامه گفت: « پدر پانتهآ سرانجام با ازدواج دخترش و مسعود موافقت کرد و آنها سه ماه قبل (که مسعود هم از بیمارستان مرخص شد ) باهم ازدواج کردن اما…اما حیف که کمی دیر شده…»

حرفی نزدم و بدون اینکه توجه آنها را جلب کنم،خودم را به پشت سر آن دو رساندم؛ پانتهآ روی پاهایش راه میرفت و مسعود در کنارش روی ویلچر حرکت میکرد،اما دستشان دردست یکدیگربود.خوب که گوش سپردم دیدم میانشان کلامی هم رد و بدل میشود. کمی جلوتر که رفتم شنیدم که مسعود دارد برای پانتهآ قصه «لیلی و مجنون» را تعریف میکند (و بعدًا شادی توضیح داد که مسعود فقط با روایت اینگونه قصه های عاشقانه میتواند پانتهآ را آرام کند، چرا که در غیر اینصورت، دختر جوان و مجنون بیصدا و آرام اشک میریزد، درست مانند همان کاری که من در آن لحظه میکردم؛ هر قدر تلاش میکردم نمیتوانستم جلوی هجوم اشکهایم را بگیرم؛ اشکهایی که بر مزار یک عشق باشکوه ریخته میشد…”

آسمان رو به غروب بود و هوا گرگ و میش که از نادر و شادی خداحافظی کردم ومسیری را که هفت ماه قبل آمده بودم، بار دیگر طی کردم، و بعد بی اختیار یاد سوالایی افتادم که۷ ماه قبل ازخود میرسیدم؛ «که اگر من هم ۲۷ سال قبل توصیه نادر را پذیرفته بودم، شاید امروز داخل یکی از همین خانه های گرانقیمت نشسته بودم و…، اما وقتی به سرنوشت معصومانه پانتهآ ومسعود فکرکردم با خود مزمزمه نمودم که؛ نه… اگر تاوان بعضی از پولدار شدن ها چنین زندگیهایی هست… من به همین زندگی سخت، اما پر از آرامش خود افتخار میکنم.»

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:31 | |
شهادت حسینى‏ علیه السلام‏

"شهادت حسینى كشته شدن مردى است كه خود براى كشته شدن خویش قیام كرده است... امام حسین‏علیه السلام از مقوله دیگرى است؛ او نیامده است كه دشمن را با زور شمشیر بشكند و خود پیروز شود، و بعد موفق نشده و یا در یك تصادف یا ترور توسط وحشى، كشته شده باشد. این‏ طور نیست، او در حالى كه مى ‏توانسته است در خانه‏ اش بنشیند و زنده بماند، به پا خاسته و آگاهانه به استقبال مردن شتافته و در آن لحظه، مرگ و نفى خویشتن را انتخاب كرده است... امام حسین علیه السلام یك شهید است كه حتى پیش از كشته شدن خویش به شهادت رسیده است؛ نه در گودى قتلگاه، بلكه در درون خانه خویش، از آن لحظه كه به دعوت ولید - حاكم مدینه - كه از او بیعت مطالبه مى ‏كرد، «نه» گفت، این، «نه» طرد و نفى چیزى بود كه در قبال آن، شهادت انتخاب شده است و از آن لحظه، حسین شهید است.

سمبل شهادت حسینى در این تعریف، تنها سلاح پیروز است. البته شهادت حسینى شرایط ویژه خود را مى ‏طلبد. وقتى ظلم، انحطاط و انحراف همه گیر مى ‏شود و ارزش‏هاى والاى اسلامى مسخ مى‏ گردد و موعظه‏ ها بر گوش‏هاى سنگین كارگر نمى ‏افتد؛ حسین با همه دانایى به عدم توانایى خود در پیروزى ظاهرى بر دشمن، علناً به پیشواز مرگ مى‏رود و با انتخاب شهادت، بزرگترین كارى را كه مى ‏شد كرد، انجام مى ‏دهد.

ثمره شهادت امام حسین علیه السلام آگاهى و بازگشت مردم به هویّت اصیل اسلامى و زدن داغ رسوایى كُشتن فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بر پیشانى كریه حكومت یزید است.

در شهادت حسینى، وظیفه اولیه اسلامى براى یارى دین خدا، شهادت است؛ در این جا مجاهد فى‏ سبیل ‏الله با شهادت خود، دین خدا را یارى مى ‏كند. شهادت عمار یاسر نیز از این قبیل است؛ لیكن انعكاس شهادت اباعبدالله الحسین ‏علیه السلام به دلایلى گسترده و خارج از ظرف زمان است.

در شهادت حسینى، شهید با خوب مردن پیروز مى ‏شود و در شهادت حمزه ‏اى، با خوب كشتن. در شهادت حسینى، شهید با شكست ظاهرى از دشمن پیروز مى ‏شود و در شهادت حمزه ‏اى، شهید با پیروزى بر دشمن. در شهادت حسینى، وظیفه اولیه شهید، شهادت است و در شهادت حمزه‏اى، وظیفه اولیه شهید، مجاهدت و تلاش براى شكست دشمن است.

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:30 | |
آثار شهادت امام حسین‏ علیه السلام‏

"برخى درباره آثار شهادت حسینى تردید كردند! و آن را قیامى خوانده ‏اند كه شكست خورده است؛ شگفتا! كدام جهاد و كدام جنگِ پیروزى بوده است كه دامنه فتوحاتش در سطح جامعه در عمق اندیشه و احساس و در طول زمان و ادوار تاریخ، این همه گسترده و عمیق و بارآور باشد؟... حسین با شهادت «ید بیضاء» كرد، از خون شهیدان «دم مسیحائى» ساخت كه كور را بینا مى ‏كند و مرده را حیات مى‏بخشد... اما نه تنها در عصر خویش و در سرزمین خویش، كه «شهادت» جنگ نیست، رسالت است؛ سلاح نیست، پیام است؛ كلمه‏اى است كه با خون تلفظ مى ‏شود.

تأثیر حادثه كربلا، هم در بستر زمان خود و هم در طول تاریخ، عمیق و فراگیر بوده است. نهضت‏ هایى كه با فاصله كمى با الهام ‏گیرى از قیام خونین كربلا شكفتند - مانند قیام توابین و ابومسلم خراسانى - و جان‏ هاى مردمى كه از ترنم خون‏هاى گرم شهیدان كربلا زندگى یافتند، معدود نیستند؛ انقلاب اسلامى شاهد و مثالى زنده در عصر حاضر است كه هم در شروع نهضت، پیروزى انقلاب، ثبات نظام و ادامه آن تا هم اكنون همواره زیر درخشش پرتو عشق به اباعبدالله الحسین‏ علیه السلام جریان یافته است. به راستى كدامین عشق و ایمان جوشان براى پیشبرد انقلاب اسلامى مى ‏توانست به اندازه عشق و ایمان حسینى مؤثر باشد؟

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:29 | |
حضرت زینب‏ علیها السلام‏

نمى ‏توان از كربلاى حسین نوشت و در آن، از كار بزرگ زینبى یادى نكرد؛ چرا كه حادثه كربلا با نقش مكمّل و بى ‏بدیل حضرت زینب‏ علیها السلام كامل مى ‏شود. مرحوم شریعتى در این مورد مى ‏گوید:

"رسالت پیام از امروز عصر، آغاز مى ‏شود. این رسالت بر دوش‌هاى ظریف یك زن، «زینب» - زنى كه مردانگى در ركاب او جوانمردى آموخته است و رسالت زینب دشوارتر و سنگین‏تر از رسالت برادرش. آنهایى كه گستاخى آن را دارند كه مرگ خویش را انتخاب كنند، تنها به یك انتخاب بزرگ دست زده‏اند؛ اما كار آنها كه از آن پس زنده مى‏مانند، دشوار است و سنگین. و زینب مانده است، كاروان اسیران در پى‏اش، و صف‌هاى دشمن تا افق در پیش راهش، و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش. وارد شهر مى‏شود، از صحنه بر مى‏گردد. آن باغ‏هاى سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهنش بوى گل‌هاى سرخ به مشام مى‏رسد. وارد شهر جنایت، پایتخت قدرت، پایتخت ستم و جلادى شده است؛ آرام و پیروز، سراپا افتخار؛ بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد مى ‏زند: «سپاس خداوند را كه این همه كرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا كرد، افتخار نبوت، افتخار شهادت...» اگر زینب پیام كربلا را به تاریخ باز نگوید، كربلا در تاریخ مى ‏ماند."

بدون شك حضور حضرت زینب ‏علیهاالسلام در كربلا به عنوان پیام رسان شهیدان، حیاتى ‏ترین عنصر در ماندگارى «حماسه حسینى» است. اگر زینب نبود، كربلا در كربلا مى‏ ماند و حماسه درخشان حسینى اسیر حصار زمان خود مى ‏شد. حضرت زینب ‏علیها السلام خود سرود حماسه ‏اى بود كه درخشید و حماسه سترگ كربلا را در همه زمان‏ها سارى و جارى ساخت.

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:28 | |
شهادت حضرت علی اکبر(ع)

در بيان شهادت حضرت علی اکبر(ع)

شهادت جناب ابوالحسن علي بن الحسين الاكبر سلام الله عليه

مادر آنجناب ليلي بنت ابي مره بن عروه بن مسعود ثقفي است، و عروه بن مسعود يكي از سادات اربعه در اسلام و از عظماي معروفين است و او را مثل صاحب يس و شبيه‌ترين مردم به عيسي بن مريم گفته‌اند. و علي اكبر عليه السلام جواني خوش صورت و زيبا در طلاقت لسان و صباحت رخسار و سيرت و خلقت اشبه مردم بود به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله شجاعت از علي مرتضي عليه السلام داشت، و به جميع محامد و محاسن معروف بود چنانكه ابوالفرج از مغيره روايت كرده كه يك روز معاويه در ايام خلافت خويش گفت سزاوارتر مردم به امر خلافت كيست؟ گفتند جز تو كسي را سزاوارتر ندانيم، معاويه گفت نه چنين است بلكه سزاوارتر براي خلافت علي بن الحسين عليه السلام است و جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله است، و جامع است شجاعت بني هاشم و سخاوت بني اميه و حسن منظر و فخر و فخامت ثقيف را.

بالجمله آن نازنين جوان عازم ميدان گرديد، و از پدر بزرگوار خود رخصت جهاد طلبيد، حضرت او را اذن كارزار داد. علي عليه السلام چون به جانب ميدان روان گشت آن پدر مهربان نگاه مأيوسانه به آن جوان كرد و بگريست و محاسن شريفش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت:

اي پروردگار من گواه باش بر اين قوم هنگامي كه به مبارزت ايشان مي‌رود جواني كه شبيه‌ترين مردم است در خلقت و خلق و گفتار با پيغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق مي‌شديم به ديدار پيغمبر تو نظر به صورت اين جوان مي‌كرديم، خداوندا بازدار از ايشان بركات زمين را و ايشان را متفرق و پراكنده ساز و در طرق متفرقه بيفكن ايشان را و واليان را از ايشان هرگز راضي مگردان چه اين جماعت ما را خواندند كه نصرت ما كنند چون اجابت كرديم آغاز عداوت نمودند و شمشير مقاتلت بر روي ما كشيدند.

آنگاه بر ابن سعد (ملعون) صيحه زد كه چه مي‌خواهي از ما، خداوند قطع كند رحم ترا و مبارك نفرمايد بر تو امر ترا و مسلط كند بر تو بعد از من كسي را كه ترا در فراش بكشد براي آنكه قطع كردي رحم مرا و قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله مراعات نكردي، پس به صوت بلند اين آيه مباركه را تلاوت فرمود:

اِنَّ اللهَ اصْطفي آدمَ وَ نُوحاً وَ الَ اِبراهيمَ وَ الَ عِمرانَ عَلي العالمينَ ذُرِيّهً بَعضُها مِن بَعضٍ وَ اللهُ سَميعٌ علَيمٌ.

و از آن سوي جناب علي اكبر عليه السلام چون خورشيد تابان از افق ميدان طالع گرديد و عرصه نبرد را به شعشه طلعتش كه از جمال پيغمبر (ص) خبر مي‌داد منور كرد.

 

لَمّا بَدا بَيْنَ الصُّفُوفِ وَ كبًّرَوُا
يُوْمي اِلَيْه بِها وَ عَيْنَ تَنْظُروُا

 

ذَكَروُا بِطَلْعَتِهِ النَّبِيَّ فَهَلَّلوُا
فَافْتَنَّ فيهِ النّاظِروُنَ فَاِصْبَعٌ

پس حمله كرد، و قوت بازويش كه تذكره شجاعت حيدر صفدر مي‌كرد در آن لشكر اثر كرد و رجز خواند:

 

نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ اَوْلي بِالنَّبِي
ضَرْبَ غُلامٍ هاشِميِ عَلوِيّ
تَاللهِ لايَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعي

 

اَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيًّ
اَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّ يَنْثَي
وَلا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عْنَ اَبي

همي حمله كرد و آن لئيمان شقاوت انجام را طعمه شمشير آتشبار خود گردانيد. بهَر جانب كه روي مي‌كرد گروهي را به خاك هلاك مي‌افكند، آنقدر از ايشان كشت تا آنكه صداي ضجه و شيون از ايشان بلند شد، و بعضي روايت كرده‌اند كه صد و بيست تن را به خاك هلاك افكند. اين وقت حرارت آفتاب و شدت عطش و كثرت جراحت و سنگيني اسلحه او را به تعب درآورد، علي اكبر عليه السلام از ميدان به سوي پدر شتافت. عرض كرد كه اي پدر تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه مرا به تعب عظيم افكند آيا ممكن است كه بشربت آبي مرا سقايت فرمايي تا در مقاتله با دشمنان قوتي پيدا كنم؟ حضرت سيلاب اشك از ديده باريد و فرمود واغوثاه اي فرزند مقاتله كن زمان قليلي پس زود است كه ملاقات كني جدت محمد صلي الله عليه و آله را پس سيراب كند ترا به شربتي كه تشنه نشوي هرگز و در روايت ديگر است كه فرمود اي پسرك من بياور زبانت را پس زبان علي را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خويش را بدو داد و فرمود كه در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد دشمنان.

فَاِنّي اَرْجُو انّضك لاتُمْسي حَتّي يَسْقيكَ جَدُّكَ بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَهً لاتَظْمَا بَعْدَها اَبَداً

پس جناب علي اكبر عليه السلام دست از جان شسته و دل بر خدا بسته به ميدان برگشت و اين رجز خواند:

 

وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِق
جُمُوعَكُمْ اَوْ تُعْمَدَ الْبَوارِقُ

 

الْحَرْبُ قَدْ باَنَتْ لَهاض الْحَقايِقُ
وَاللهِ رَبّ الْعَرْشِ لانُفارِقُ

پس خويشتن را در ميان كفار افكند و از چپ و راست همي زد و همي كشت تا هشتاد تن را به درك فرستاد، اين وقت مره بن منقذعبدي لعين فرصتي به دست كرده شمشيري بر فرق همايونش زد كه فرقش شكافته گشت و از كارزار افتاد. و موافق روايتي مره بن منفذ چون علي اكبر عليه السلام را ديد كه حمله مي‌كند و رجز مي‌خواند، گفت گناهان عرب بر من باشد اگر عبور اين جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزايش نشانم، پس همينطور كه جناب علي اكبر عليه السلام حمله مي‌كرد به مره به منقذ برخورد مره لعين نيزه بر آن جناب زد و او را از پا در آورد. و به روايت سابقه پس سواران ديگر نيز علي (ع) را به شمشيرهاي خويش مجروح كردند تا يك باره توانائي از او برفت دست در گردن اسب در آورد و عنان رها كرد اسب او را در لشكر اعداء از اين سوي بدان سوي مي‌برد و بهر بيرحمي كه عبور مي‌كرد زخمي بر علي (ع) مي‌زد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند. وَ قالَ اَبٌوالْفَرَجُ وَ جَعَلَ يَكرُّ كَرَّه بَعْدَ كَرَّهٍ حَتّي رُمِيَ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ في حَلْقِهِ فَخَرَقَهُ وَ اَقْبَلَ يَنْقَلِبُ في دَمِهِ.

و به روايت ابوالفرج همينطور كه شهزاده حمله مي‌كرد بر لشكر تيري به گلوي مباركش رسيد و گلوي نازنينش را پاره كرد. آن جناب از كار افتاد و در ميان خون خويش مي‌غلطيد و در اين اوقات تحمل مي‌كرد، تا آنگاه كه روح به گودي گلوي مباركش رسيد و نزديك شد كه به بهشت عنبر سرشت شتابد صدا بلند كرد: يا اَبَتاه عَلَيْكَ مِنّيِ السًّلامُ هذا جَدّي رَسُولُ اللله يَقْرَؤُكَ السَّلام وَ يَقُولُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَيْنا.

و به روايت ديگر ندا كرد: يا اَبَتاه هذا جَديّ رَسُولُ اللهِ صَلّي اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ قَدْسَقاني بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَه لااَضْمَأ بَعْدَها اَبَداً وَ هُوَ يَقُولُ العَجَلَ العَجَلَ فَاِنَّ لَكَ كَاساً مَذْخوُرَه حَتّي تَشْرِيَهَا السّاعَه. يعني اينك جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله حاضر است و مرا از جام خويش شربتي سقايت فرمود كه هرگز پس از آن تشنه نخواهم شد و مي‌فرمايد: اي حسين تعجيل كن در آمدن كه جام ديگر از براي تو ذخيره كرده‌ام تا در اين ساعت بنوشي پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بالاي سر آن كشته تيغ ستم و جفا آمد، به روايت سيد بن طاوس صورت بر صورت او نهاد: شاعر گفته:

 

شد جهان تار از قرآن ماه و مهر
گفت كاي باليده سر و سرفراز
كايمن از صياد تيرانداز نيست
من در اين وادي گرفتار الم

 

چهر عالمتاب بنهادش به چهر
سر نهادش بر سر زنواي ناز
اين بيابان جاي خواب ناز نيست
تو سفر كردي و آسودي ز غم

 

و فرمود خدا بكشد جماعتي را كه ترا كشند، چه چيز ايشان را جري كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند، پس اشگ از چشمهاي نازنينش جاري شد و گفت: اي فرزند عَلَي الدُنيا بَعَدَكَ العفَا بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا.

شيخ مفيد ره فرموده اين وقت حضرت زينب سلام الله عليها از سراپرده بيرون آمد و با حال اضطراب و سرعت به سوي نعش جناب علي اكبر مي‌شتافت و ندبه بر فرزند برادر مي‌كرد، تا خود را به آن جوان رسانيد و خويش را بر روي او افكند، حضرت سر خواهر را از روي جسد فرزند خويش بلند كرد و به خيمه‌اش بازگردانيد و رو كرد به جوانان هاشمي و فرمود كه برداريد برادر خود را پس جسد نازنينش را از خاك برداشتند و در خيمه‌اي كه در پيش روي آن جنگ مي‌كردند گذاشتند.

مؤلف گويد: كه در باب حضرت علي اكبر عليه السلام دو اختلافست.

يكي آنكه در چه وقت شهيد گشته، شيخ مفيد و سيد بن طاوس و طبري و ابن اثير و ابوالفرج و غيره ذكر كرده‌اند كه اول شهيد از اهل بيت عليهم السلام علي اكبر بوده و تاييد مي‌كند كلام ايشان را زيارت شهداء معروفه السَّلامُ عَليكَ يا اَوّل قَتيل مِن نَسْلِ خَير سَليل ولكن بعضي از ارباب مقاتل اول شهيد از اهل بيت را عبدالله بن مسلم گفته‌اند و شهادت علي اكبر را در اواخر شهداء ذكر كرده‌اند.

دوم اختلاف در سن شريف آن جنابست كه آيا در وقت شهادت هيجده ساله يا نوزده ساله بوده، و از ‍حضرت سيد سجاد عليه السلام كوچكتر بوده يا بزرگتر و به سن بيست و پنچ سالگي بوده؟ و مابين فحول علماء در اين باب اختلاف است، و ما در جاي ديگر اشاره باين اختلاف و مختار خود را ذكر كرديم و بهر تقدير اين مدتي كه در دنيا بود عمر شريف خود را صرف عبادت و زهادت و اطعام مساكين و اكرام وافدين وسعه در اخلاق و توسعه در ارزاق فرموده به حدي كه در مدحش گفته شده:

لَمْ تَرَعَيْنُ نَظَرَتْ مِثْلَهُ مِنْ‌مُحْتَفٍ يَمْشي وَلاناعِلٍ

(الابيات)

 

و در زيارتش خوانده مي‌شود:

اَلسَّلامَ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصّدّيقُ وَ الشَّهيدُ الْمُكَرَّمُ وَ السَّيّدُ المُقَدَّمُ الّذَي عاشَ سَعيداً وَ ماتَ شَهيداً وَ‌ذَهَبَ فَقيداً فَلَمْ تَتَمَتَّعْ مِنَ الدُّنْيا اِلاّ بِالْعَمَلش الصّالِحِ وَ لَمْ تَتَشاغَلْ اِلاّ بِالْمَتْجَرش الرّابِحِ.

و چگونه چنين نباشد آن جواني كه اشبه مردم باشد به حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و اخذ آداب كرده باشد از دو سيد جوانان اهل جنت، چنانچه خبر مي‌دهد از اين مطلب عبارت زيارت مرويه معتبره آن حضرت اّلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ و آيا والده آن جناب در كربلا بوده يا نبوده؟ ظاهر آنست كه نبوده و در كتب معتبره نيافتم در اين باب چيزي. و اما آنچه مشهور است كه بعد از رفتن علي اكبر عليه السلام به ميدان، حضرت حسين عليه السلام نزد مادرش ليلي رفت و فرمود برخيز و برو در خلوت دعا كن براي فرزندت كه من از جدم شنيدم كه مي‌فرمود دعاي مادر در حق فرزند مستجاب مي‌شود الخ به فرمايش شيخ ما تمام دروغست.

 
 

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:27 | |
شهادت حضرت علی اصغر (ع)

در بيان شهادت حضرت علی اصغر (ع)

پس حضرت بر در خيمه آمد و به جناب زينب سلام الله عليه فرمود كودك صغيرم را به من سپاريد تا او را وداع كنم، پس آن كودك معصوم را گرفت و صورت به نزد او برد تا او را ببوسد كه حرمله بن كامل اسدی لعين تيری انداخت و بر گلوی آن طفل رسيد و او را شهيد كرد. و باين مصيبت اشاره كرده شاعر در اين شعر:

وَ مُنْعَطِفِ اَهْوي لِتَقْبيلِ طِفْلِهِ       فَقَبَّلَ مِنْهُ قَبْلهُ السَّهْمُ مَنْحَراً

پس آن كودك را به خواهر داد، زينب سلام الله عليه او را گرفت و حضرت امام حسين عليه السلام كفهاي خود را زير خون گرفت همينكه پر شد به جانب آسمان افكند و فرمود سهل است بر من هر مصيبتي كه بر من نازل شود زيرا كه خدا نگران است.

سبط ابن جوزي در تذكره از هشام بن محمد كلبي نقل كرده كه چون حضرت امام حسين عليه السلام ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارند قرآن مجيد را برداشت و آنرا از هم گشود و بر سر گذاشت و در ميان لشكر ندا كرد:

بَيْني وَ بَيْنَكُمْ كِتابُ الله وَجَدّدي مُحَمّّدٌ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عَلَيْه و الِهِ.

اي قوم براي چه خون مرا حلال مي‌دانيد آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيا به شما نرسيد قول جدم در حق من و برادرم حسن عليه السلام.

هذانِ سَيّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ.

در اين هنگام كه با آن قوم احتجاج مي‌نمود ناگاه نظرش افتاد به طفلي از اولاد خود كه از شدت تشنگي مي‌گريست حضرت آن كودك را بر دست گرفت و فرمود:

يا قَوْمُ اِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذا الطّفْلَ.

اي لشكر اگر بر من رحم نمي‌كنيد پس بر اين طفل رحم كنيد، پس مردي از ايشان تيري به جانب آن طفل افكند و او را مذبوح نمود. امام حسين عليه السلام شروع كرد به گريستن و گفت اي خدا حكم كن بين ما و بين قومي كه خواندند ما را كه ياري كنند بر ما پس كشتند ما را، پس ندائي از هوا آمد كه بگذار او را يا حسين كه از براي او مرضع يعني دايه‌ايست در بهشت.

در كتاب احتجاج مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودي در زمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود.

طبري از حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام روايت كرده كه تيري آمد رسيد بر گلوي پسري از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت مسح مي‌كرد خون را بر او و مي‌گفت: اَلَلّهَمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْم دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا فَقَتَلُونا.

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:24 | |
وقايع صبح عاشورا و خطبه امام حسین (ع)

در بيان وقايع صبح عاشورا و خطبه حضرت

چون شب عاشورا به پايان رسيد و سپيدة روز دهم محرم دميد حضرت سيدالشهداء عليه السلام نماز بگذاشت پس از آن به تعبيه صفوف لشكر خود پرداخت و به روايتي فرمود كه تمام شماها در اين روز كشته خواهيد شد و جز علي بن الحسين (ع) كس زنده نخواهد ماند و مجموع لشكر آن حضرت سي و دو نفر سوار و چهل تن پياده بودند و به روايت ديگر هشتاد و دو پياده، و به رواتي كه از جناب امام محمد باقر عليه السلام وارد شده چهل و پنج نفر سوار و صد تن پياده بودند و سبط ابن الجوزي در تذكره نيز همين عدد را اختيار كرده و مجموع لشكر پسر سعد شش هزار تن و موافق بعضي مقاتل بيست هزار و بيست و دو هزار و به روايتي سي هزار نفر وارد شده است و كلمات ارباب سير و مقاتل در عدد سپاه آن حضرت و عسكر عمر سعد اختلاف بسيار دارد پس حضرت صفوف لشكر را به اين طرز آراست زهيربن قين را در ميمنه بازداشت، و حبيب بن مظاهر را در ميسرة اصحاب خود گماشت و رايت جنگ را با برادرش عباس عطا فرمود و موافق بعض كلمات بيست تن با زهير در ممينه و بيست تن با حبيب در ميسره بازداشت و خود با ساير سپاه در قلب جا كرد و خيام محترم را از پس پشت انداختند، و امر فرمود كه هيزم و ني‌هائي را كه اندوخته بودند در خندقي كه اطراف خيام كنده بودند ريختند و آتش در آنها افروختند براي آنكه آن كافران را مانعي باشد از آنكه به خيام محترم بريزند. و از آن سوي نيز عمر سعد لشكر خود را مرتب ساخت ميمنه سپاه را به عمر و بن الحجاج سپرد و شمر ملعون ذي الجوشن را در ميسره جاي داد و عروه بن قيس را بر سواران گماشت و شبث بن ربعي را با رجاله بازداشت، و رايت جنگ را با غلام خود در يد گذاشت.

و روايتست كه امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و گفت:

اًللهم اَنْتَ ثِقَتي في كُلّ كَرْبٍ وَ اَنْتَ رَجائي في كُلّ شِدَّهٍ وَ اَنْتَ لي في كُلّ اَمْرٍ نَزَلَ بي ثِقَهٌ وَعُدَّه كَمْ مِنْ هَمََّ يَضْعُفُ فيِه الْفُؤادُ وَ َتقِلُّ فيهِ الْحلَيهُ وَ يَخْذُلُ فيهِ الصَّديقُ وَ يَشْمَتُ فيهِ الْعَدُوُّا اَنْزَلْتُهُ بِكَ وَ شكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغَبَهً مِنّي اِلَيْكَ عََّمْن سِواكَ فَفَرَّجْتَهُ عَنّي وّ َكَشْفَتهُ فَاَنْتَ َوِلُّي كُلّ نِعْمَهٍ و صاحِبُ كُلّ حَسَنَهٍ وِ ُمْنَتهي كُلّ رَغْبَهٍ.

اين وقت از آن سوي لشكر پسر سعد جنبش كردند و در گرداگرد لشکر امام حسين عليه السلام جولان دادند از هر طرف كه مي‌رفتند آن خندق و آتش افروخته را مي‌ديدند. پس شمر ملعون به صداي بلند فرياد برداشت كه اي حسين پيش از آنكه قيامت رسد شتاب كردي به آتش، حضرت فرمود اين گوينده كيست گويا شمر است، گفتند بلي جز او نيست، فرمود اي پسر آن زني كه بزچراني مي‌كرده تو سزاوارتري به دخول آتش. مسلم بن عوسجه خواست تيري به جانب آن ملعون افكند آن حضرت رضا نداد و منعش فرمود، عرض كرد رخصت فرما تا او را هدف تير سازم همانا او فاسق و از دشمنان خدا و از بزرگان ستمكاران است و خداوند مرا بر او تمكين داده حضرت فرموده مكروه مي‌دارم كه من با اين جماعت ابتدا به مقاتلت كنم.

 

اين وقت حضرت امام حسين عليه السلام راحله خويش را طلبيد و سوار شد و به صوت بلند فرياد برداشت كه مي‌شنيدند صداي آن حضرت را بيشتر مردم و فرمود آنچه حاصلش اينست:

اي مردم به هواي نفس عجلت مكنيد و گوش به كلام من دهيد تا شما را بدانچه سزاوار است موعظت بگويم و عذر خودم را بر شما ظاهر سازم پس اگر با من انصاف دهيد سعادت خواهيد يافت و از در انصاف بيرون شويد، پس آراي پراكنده خود را مجتمع سازيد و زير و بالاي اين امر را به نظر تامل ملاحظه نمائيد تا آنكه امر بر شما پوشيده و مستور نماند پس از آن بپردازيد به من و مرا مهلت مدهيد. همانا ولي من خداوندي كه قرآن را فرو فرستاده و اوست متولي امور صالحان.

راوي گفت كه چون خواهران آن حضرت اين كلمات را شنيدند صيحه كشيدند و گريستند و دختران آن جناب نيز به گريه درآمدند، پس بلند شد صداهاي ايشان حضرت امام حسين عليه السلام فرستاد به نزد ايشان برادر خود عباس بن علي (ع) و فرزند خود علي اكبر را و فرمود به ايشان كه ساكت كنيد زنها را، سوگند به جان خودم كه بعد از اين گريه ايشان بسيار خواهد شد.

و چون زنها ساكت شدند آن حضرت خداي را حمد و ثنا گفت به آنچه سزاوار اوست و درود فرستاد بر حضرت رسول و ملائكه و رسولان خدا عليهم السلام و شنيده نشد هرگز متكلمي پيش از آن حضرت و بعد از او به بلاغت او.

پس فرمود اي جماعت نيك تأمل كنيد و ببينيد كه من كيستم و با كه نسبت دارم آنگاه با خويشتن آئيد و خويشتن را ملامت كنيد و نگران شويد كه آيا شايسته است براي شما قتل من و هتك حرمت من آيا من نيستم پسر دختر پيغمبر شما، آيا من نيستم پسر وصي پيغمبر و ابن عم او و آن كسي كه اول مؤمنان بود كه تصديق رسول خدا صلي الله عليه و آله نمود، به آنچه از جانب خدا آورده بود، آيا حمزه سيدالشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر كه با دو بال در بهشت پرواز مي‌كند عم من نيست؟ ايا به شما نرسيده كه پيغمبر صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم حسن (ع) فرمود كه ايشان دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ پس اگر سخن مرا تصديق كنيد اصابه حق كرده باشيد، به خدا سوگند كه هرگز سخن دروغ نگفته‌ام از زماني كه دانستم خداوند دروغگو را دشمن مي‌دارد، و با اين همه اگر مرا تكذيب مي كنيد پس در ميان شما كساني مي‌باشند كه از اين سخن آگهي دارند، اگر از ايشان بپرسيد به شما خبر مي‌دهند، بپرسيد از جابر بن عبدالله انصاري، و ابوسعيد خدري، و سهل بن سعد ساعدي، و زيد بن ارقم، و انس بن مالك تا شما را خبر دهند، همانا ايشان اين كلام را در حق من و برادرم حسن از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيده‌اند. آيا اين مطلب كافي نيست شما را در آن كه حاجز ريختن خون من شود؟

شمر به آن حضرت گفت كه من خدا را از طريق شك و ريب بيرون صراط مستقيم عبادت كرده باشم اگر بدانم تو چه مي گوئي. چون حبيب سخن شمر را شنيد گفت اي شمر به خدا سوگند كه من ترا چنين مي‌بينم كه خداي را به هفتاد طريق از شك و ريب عبادت مي‌كني، و من شهادت مي‌دهم كه اين سخن را به جانب امام حسن عليه السلام راست گفتي كه من نمي‌دانم چه مي‌گوئي البته نمي‌داني چه آنكه خداوند قلب ترا به خاتم خشم مختوم داشته و به غشاوت غضب مستور فرموده.

ديگر باره جناب امام حسين عليه السلام لشكر را خطاب نموده و فرمود: اگر بدانچه كه گفتم شما را شك و شبهه‌ايست آيا در اين مطلب هم شك مي‌كنيد كه من پسر دختر پيغمبر شما مي‌باشم؟ به خدا قسم كه در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پيغمبري جز من نيست،‌خواه در ميان شما و خواه در غير شما، واي بر شما آيا كسي را از شما را كشته‌ام كه خون او را از من طلب كنيد؟ يا مالي را از شما تباه كرده‌ام؟ يا كسي را به جراحتي آسيب زده‌ام تا قصاص جوئيد؟ هيچ كس آن حضرت را پاسخ نگفت، ديگرباره ندا در داد كه اي شبث بن ربعي و اي حجاربن ابجر و اي قيس بن اشعث و اي زيدبن حارث مگر شما نبوديد كه براي من نوشتيد كه ميو‌ه‌هاي اشجار ما رسيده و بوستانهاي ما سبز و ريان گشته است اگر به سوي ما آيي از براي ياريت لشكرها آراسته‌ايم اين وقت قيس بن اشعث آغاز سخن كرد و گفت ما نمي‌دانيم چه مي‌گوئي ولكن حكم بني عم خود يزيد و ابن زياد را بپذير تا آنكه ترا جز به دلخواه تو ديدار نكند، حضرت فرمود لاوالله هرگز دست مذلت به دست شما ندهم و از شما هم نگريزم چنانكه عبيد گريزند. آنگاه ندا كرد ايشان را و فرمود:

عِبادَاللهِ اِنّي عُذْتُ بِرَبّي وَ رَبِكُمْ اَنْ تَرْجُمُونِ وَ اَعُوذُ بِرَبّي وَ رَبكُمّ مِنْ كُلّ مُتَكَبِرً لايُؤمِنُ بَيَوْمِ الْحِسابِ.

آنگاه از راحله خود فرود آمد و عقبه بن سمعان را فرمود تا آن را عقال برنهاد. ابوجعفر طبري نقل كرده از علي بن حنظله بن اسعد شبامي از كثير بن عبدالله شعبي كه گفت چون روز عاشورا ما به جهت مقاتله با امام حسين عليه السلام به مقابل آن حضرت شديم، بيرون آمد به سوي ما زهير بن القين در حالي كه سوار بود بر اسبي درازدم غرق در اسلحه، پس فرمود اهل كوفه من انذار مي‌كنم شما را از عذاب خدا، همان حق است بر هر مسلماني نصيحت و خيرخواهي برادر مسلمانش و ماها تا به حال بر يك دين و يك ملتيم و برادريم با هم تا شمشير در بين ما كشيده نشده، پس هرگاه بين ما شمشير واقع شد برادري ما از هم گسيخته و مقطوع خواهد شد و ما يك امت و شما امت ديگر خواهيد بود. همانا مردم بدانيد كه خداوند ما و شما را ممتحن و مبتلا فرموده به ذريه پيغمبرش تا ببيند ما چه خواهيم كرد با ايشان، اينك من مي‌خوانم شما را به نصرت ايشان و مخذول گذاشتن طاغي پسر طاغي عبيدالله بن زياد را زيرا كه شما از اين پدر، و پسر نديديد مگر بدي، چشمان شما را در آوردند و دستها و پاهاي شما را بريدند و شما را مثله كردند و بر تنة درختان خرما بدار كشيدند و اشراف و قراء شما را مانند حجر بن عدي واصحابش و هاني بن عروه و امثالش را به قتل رسانيدند.

لشكر ابن سعد كه اين سخنان شنيدند شروع كردند به ناسزا گفتن به زهير و مدح و ثنا گفتن بر ابن زياد و گفتند به خدا قسم كه ما حركت نكنيم تا آقايت حسين و هر كه با اوست بكشيم يا آنها را گرفته و زنده به نزد امير عبيدالله بن زياد بفرستيم. ديگر باره جناب زهير بناي نصيحت را گذاشت و فرمود اي بندگان خدا اولاد فاطمه عليهماالسلام احق و اولي هستند به مودت و نصرت از فرزند سميه هر گاه ياري نمي‌كنيد ايشان را پس شما را در پناه خدا درمي‌آورم از آنكه ايشان را بكشيد، بگذاريد حسين را با پسر عمش يزيد بن معاويه هر آينه به جان خودم سوگند كه يزيد راضي خواهد شد از طاعت شما بدون كشتن حسين عليه السلام. اين هنگام شمر ملعون تيري به جانب او افكند و گفت ساكت شو خدا ساكن كند صداي ترا همانا ما را خسته كردي از بس كه حرف زدي زهير با وي گفت: يَابْنَ الْبَوّالِ عَلي عَقِبَيْه ما اِيّاكَ اُخاطِبُ اِنَّما اَنْتَ بَهيمَهٌ.

من با تو تكلم نمي‌كنم تو انسان نيستي بلكه حيوان مي‌باشي به خدا سوگند گمان نمي‌كنم ترا كه دو آيه محكم از كتاب الله را دانا باشي پس بشارت باد ترا به خزي و خواري روز قيامت و عذاب دردناك شمر ملعون گفت كه خداوند ترا و صاحبت را همين ساعت خواهد كشت زهير فرمود آيا به مرگ مرا مي‌ترساني؟ به خدا قسم مردن با آن حضرت نزد من محبوب‌تر است از مخلد بودن در دنيا با شماها. پس رو كرد به مردم و صداي خود را بلند كرد و فرمود اي بندگان خدا مغرور نسازد شما را اين جلف جاني و امثال او به خدا سوگند كه نخواهد رسيد شفاعت پيغمبر صلي الله عليه و آله به قومي كه بريزند خون ذريه و اهل بيت او را و بكشند ياوران ايشان را.

راوي گفت پس مردي او را ندا كرد و گفت ابوعبدالله الحسين عليه السلام مي‌فرمايد بيا به نزد ما. فَلَعَمْري لَئِنْ كانَ مُؤمِنُ الِ فِرْعُوْنَ نَصَحَ لِقَوْمِهِ وَ اَبْلَغَ فِي الدُّعاءِ لَقَدْ نَضَحْتَ وَ اَبَلْغتَ لَو نَفَعَ النُّصْحُ وَ الاْبْلاغُ.

 

و سيد بن طاوس ره روايت كرده كه چون اصحاب پسر سعد سوار گشتند و مهياي جنگ با آن حضرت شدند آنجناب بُريربن خضير را به سوي ايشان فرستاد كه ايشان را موعظتي نمايد، برير در مقابل آن لشكر آمد و ايشان را موعظه نمود. آن بدبختان سيه روزگار كلام او را اصغا ننمودند و از مواعظ او انتفاع نبردند.

پس خود آن جناب بر ناقه خويش و به قولي بر اسب خود سوار شد و به مقابل ايشان آمده و طلب سكوت نمود، ايشان ساكت شدند، پس آن حضرت حمد و ثناي الهي را به جاي آورد و بر حضرت رسالت پناهي و بر ملائكه و ساير انبياء و رسل درود بليغي فرستاد پس از آن فرمود كه هلاكت و اندوه باد شما را اي جماعت غدار و اي بيوفاهاي جفاكار در هنگامي كه به جهت هدايت خويش ما را به سوي خود طلبيديد و ما اجابت شما كرده و شتابان به سوي شما آمديم پس كشيدند بر روي ما شمشيرهائي كه به جهت ما در دست داشتيد و بر افروختيد بر روي ما آتشي را كه براي دشمن ما و دشمن شماها مهيا كرده بوديم پس شما به كين و كيد دوستان خود به رضاي دشمنان خود همداستان شديد بدون آنكه عدلي در ميان شما فاش و ظاهر كرده باشند و بي‌آنكه طمع و اميد رحمتي باشد از شماها در ايشان پس چرا از براي شما باد وَيْلها از ما دست كشيدند و حال آنكه شمشيرها در حبس نيام بود و دلها مطمئن و آرام مي‌زيست و رأيها محكم شده و نيرو داشت لكن شما سرعت كرديد و انبوه شديد در انگيزش نيران فتنه مانند ملخها و خويشتن را ديوانه‌وار در انداختيد در كانون نار چون پروانه‌گان پس دور باشيد از رحمت خدا اي معاندين امت و شاد و شارد جمعيت و تارك قرآن و محرف كلمات آن و گروه گنه كاران و پيروان وساوس شيطان و ماحيان شريعت و سنت نبوي آيا ظالمان را معاونت مي‌كنيد و از ياري ما دست بر مي‌داريد. بلي سوگند با خداي كه عذر و مكر از قديم در شماها بوده با او بهم پيچيده اصول شما و از او قوت گرفته فروع شما لاجرم شما پليدتر ميوه‌ايد گلوگاه ناظر را و كمتر لقمه‌ايد غاصب را الحال آگاه باشيد كه زنا زاده فرزند زنا زاده يعني ابن زياد عليه اللعنه مرا مردد كرده ميان دو چيز:

يا آنكه شمشير كشيده و در ميدان مبارزت بكوشم، و يا آنكه لبسا مذلت بر خود بپوشم و دور است از ما ذلت و خداوند رضا ندهد و رسول نفرمايد و مؤمنان و پروردگار دامنهاي طاهر و صاحب حميت و اربابهاي غيرت ذلت لئام را بر شهادت كرام اختيار نكنند، اكنون حجت را بر شما تمام كردم و با قلت اعوان و كمي ياران با شما رزم خواهم كرد. پس متصل فرمود كلام خود را به شعرهاي فروه بن مسيك مرادي:

وَ اِنْ نُغْلَبْ فَغَيْر مُغَلَّبينا
مَنا يانا وَ دَوْلَهاخِريْنا
كَلا كِلَهُ اَناخَ بِاخَرينا
كَما اَفْنَي الْقروُنَ الاَوَّلينا
وَلَوْ بَقِيَ الْكِرامُ اِذا بَقينا
سَيَلْقَي الشّامِتُونَ كَما لَقين

 

فَاِنْ نُهْزَمْ فَهَزّاموُنَ قِدْماً
وَ ما اِن طِبُّنا جُبْنٌ وَلَكِن
اِذا مَا الْمَوْتَ رَفَّعَ عَنْ اُناسٍ
فَافَنْي ذلِكُمْ سَرْواتِ قومي
فَلَوْ خَلَدَالْمُلُوكَ اِذاً خَلَدْنا
فَقُلْ لِلشّامِتَيْنِ بِنا اَفيقوُا

آنگاه فرمود سوگند با خداي كه شما بعد من فراوان و افزون از مقدار زماني كه پياده سوار اسب باشد زنده نمانيد، روزگار آسياي مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند ميله سنگ آسيا در اضطراب باشيد اين عهدي است به من از پدر من از جد من، اكنون رأي خود را فراهم كنيد و با اتباع خود همدست شويد و مشورت كنيد تا امر بر شما پوشيده نماند پس قصد من كنيد و مرا مهلت مدهيد همانا من نيز توكل كرده‌ام بر خداوندي كه پروردگار من و شما است كه هيچ متحرك و جانداري نيست مگر آنكه در قبضه قدرت اوست و همانا پروردگار من بر طريق مستقيم و عدالت استوار است جزاي هر كسي را به مطابق كار او مي‌دهد.

پس زبان به نفرين آنها گشود و گفت اي پروردگار من باران آسمان را از اين جماعت قطع كن و برانگيز برايشان قحطي زمان يوسف (ع) كه مصريان را به آن آزمايش فرمودي و غلام ثقيف را برايشان سلطنت ده تا آنكه برساند به كامهاي ايشان كاسه‌هاي تلخ مرگ را زيرا كه ايشان فريب دادند ما را و دست از ياري ما برداشتند و توئي پروردگار ما، بر تو توكل كرديم و به سوي تو انابه نموديم و به سوي تو است بازگشت همه. پس از ناقه به زير آمد و طلبيد مرتجز اسب رسول خدا صلي الله عليه و آله را و بر آن سوار گشت و لشكر خود را تعبيه فرمود.

 

طبري از سعد بن عبيده روايت كرده كه پيرمردان كوفه بالاي تل ايستاده بودند و براي سيدالشهداء عليه السلام مي‌گريستند و مي‌گفتند اَللّهُمَّ اَنْزِلْ نَصْرَكَ يعني بارالها نصرت خود را بر حسين نازل فرما. من گفتم اي دشمنان خدا چرا فرود نمي‌آئيد او را ياري كنيد؟ سعيد گفت ديدم حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه موعظه فرمود مردم را در حالتي كه جبه‌اي از برد در برداشت و چون رو كرد به سوي صف خويش مردي از بني تميم كه او را عمر طهوي مي‌گفتند تيري به آن حضرت افكند كه در ميان كتفش رسيد و بر جبه‌اش آويزان شد و چون به لشكر خود ملحق شد نظر كردم به سوي آنها ديدم قريب صد نفر مي‌باشند كه در ايشان بود از صلب علي عليه السلام پنج نفر و از بني هاشم شانزده نفر و مردي از بني سليم و مردي از نبي كنانه كه حليف ايشان بود و ابن عمير بن زياد انتهي.

و در بعضي مقاتل است كه چون حضرت اين خطبه مباركه را قرائت نمود فرمود ابن سعد را بخوانيد تا نزد من حاضر شود، اگر چه ملاقات آن حضرت بر ابن سعد گران بود لكن دعوت آن حضرت را اجابت نمود و با كراهتي تمام به ديدار آن امام عليه السلام آمد. حضرت فرمود اي عمر تو مرا به قتل مي‌رساني به گمان اينكه، ابن زياد (ملعون) زنازاده ترا سلطنت مملكت ري و جرجا خواهد داد، به خدا سوگند كه تو به مقصود خود نخواهي رسيد و روز تهنيت و مبارك باد اين دو مملكت را نخواهي ديد، اين سخن عهديست كه به من رسيده اين را استوار ميدارد و آنچه خواهي بكن همانا هيچ بهره از دنيا و آخرت نبري، و گويا مي‌بينم سر ترا در كوفه برني نصب نموده‌اند و كودكان آنرا سنگ مي‌‌زنند و هدف و نشانة خود كنند. از اين كلمات عمر سعد (لعنه الله عليه) خشمناك شد و از آن حضرت روي بگردانيد و سپاه خويش را بانگ زد كه چند انتظار مي‌بريد، اين تكاهل و تواني به يك سو نهيد و حمله‌اي گران در دهيد حسين و اصحاب او افزون از لقمه‌اي نيست. اين وقت امام حسين عليه السلام بر اسب رسول خدا «ص» كه مرتجز نام داشت بر نشست و از پيش روي صف در ايستاد و دل بر حرب نهاد و فرياد به استغاثه برداشت و فرمود آيا فريادرسي هست كه براي خدا ياري كند ما را؟ آيا دافعي هست كه شر اين جماعت را از حريم رسول خدا «ص» بگرداند؟

 

برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی

[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:22 | |
شعری درباره مادر از سعدی شیرازی

جوانى سر از رأى مادر بتافت

دل دردمندش به آذر بتافت

چو بیچاره شد پیشش آورد مهد

كه اى سست مهر فراموش عهد

نه در مهد نیروى حالت نبود

مگس راندن از خود مجالت نبود؟

تو آنى كزان یك مگس رنجه اى

كه امروز سالار و سرپنجه اى

به حالى شوى باز در قعر گور

كه نتوانى از خویشتن دفع مور

دگر دیده چون برفروزد چراغ

چو كرم لحد خورد پیه دماغ؟

چه پوشیده چشمى ببینى كه راه

نداند همى وقت رفتن ز چاه

تو گر شكر كردى كه با دیده اى

وگرنه تو هم چشم پوشیده اى


[+] نوشته شده توسط محمود ز در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, در ساعت 11:21 | |
صفحه قبل 1 ... 17 18 19 20 21 ... 28 صفحه بعد

درباره وبلاگ

با سلام خدمت شما بازدیدكننده گرامی ، به این وبلاگ خوش آمدید . لطفا برای هرچه بهتر شدن مطالب این وبلاگ ، ما را از نظرات و پیشنهادات خود آگاه سازید و به ما در بهتر شدن كیفیت مطالب وبلاگ یاری رسانید .
آرشيو
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته چهارم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته چهارم دی 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته چهارم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته چهارم بهمن 1390
هفته سوم بهمن 1390
هفته دوم بهمن 1390
هفته اول بهمن 1390
هفته چهارم دی 1390
هفته سوم دی 1390
هفته دوم دی 1390
هفته چهارم بهمن 1390
هفته سوم بهمن 1390
هفته دوم بهمن 1390
هفته اول بهمن 1390
هفته چهارم دی 1390
هفته سوم دی 1390
هفته دوم دی 1390
هفته سوم دی 1390
هفته دوم دی 1390
آمار
روز بخير كاربر مهمان!
آمار بازديدها:
افراد آنلاين:
تعداد بازديدها:

مدير سایت :
محمود ز
لينكستان
**جوک،طنز،اس ام اس ، معما..**
هک و ساخت ویروس
دوستانه
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عمومی و آدرس kavirtaksetarekhoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com


لينكدوني

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
مستر قلیون

آرشيو پيوندهاي روزانه


CopyRight| 2009 , kavirtaksetarekhoor.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com